خشم و عشق پائیزی در سکانس آخر / داستان واقعی یک زندگی در اتاق درمان روانشناس

خط سلامت: خشم از نگاهش جاری است .نشسته و چشم به من دوخته است. می گوید: در خانه ما والدینی بود که جز مهربانی فرمول دیگری برای رویارویی با فرزندان خود نداشتند. چیزی از ناکامی و نا ملایمات نمی دانستم تا اینکه در دوره دانشجویی با پسری آشنا شدم، تازه از محیط بسته ی خانه و دبیرستان به محیط بزرگتری قدم گذاشته بودم. از من 2سالی بزرگتر بود. ازاینکه مورد توجه کسی قرار گرفته بودم خیلی خوشحال بودم و سرانجام عشق او آنقدر در وجود من ریشه دوانید که تن به خواسته هایش دادم. می گفت عشق یعنی اینکه هرکسی جز من را از دل و قلبت بیرون کنی. با اینکه انجام این کار برایم سخت و دشوار بود، ولی به علت اینکه نمی خواستم او را از دست بدهم، این کار را انجام دادم. نامزد که کردیم شادی زیادی در وجودم احساس می کردم. نخستین دعوای ما بر سر مساله ی کوچکی روی داد. یادم هست که اولین سیلی را چطور به صورتم زد.

خشم و عشق پائیزی در سکانس آخر / داستان واقعی یک زندگی در اتاق درمان روانشناس

خشم او مرا مبهوت کرد .سکوت کرده و نگاه می کند و بعد از چند لحظه ادامه می دهد: برایم این حرکت خیلی دردناک بود، شروع به گریه کردم، ولی عکس العملش در برابر این غم و اندوه لبخند بود. هرچه از مدت نامزدی مان می گذشت ضرب و شتم ها بیشتر می شد. و بعد از مدتی این آزارها علنی و عیان تر می شد، دیگر از اینکه خشم اش را جلوی دیگران ابراز کرده و به من توهین کند، هیچ ابایی نداشت.

می گفت: تو من را عصبانی می کنی و به این خاطر من تو را کتک می زنم.

حس می کردم در این مورد سهم دارم و نباید او را ناراحت و خشمگین کنم. از زندگی اش می گفت که در هیچ زمانی شانس نداشته است. می دانستم در کودکی به خاطر سرطان پدرش را از دست داده است. بعد از مدتی در برابر خشم های تند و انفجاری اش عذر خواهی کرد. می کفت دیگر تکرار نمی شود، ولی مدت کمی بعد دوباره تکرار بود و خشم و اضطراب.

دست هایش را در هم گره می کند و می گوید: باور نمی کنند که خشم و اضطراب عجیبی در وجودم احساس می کردم. فکر می کردم باید هر طور که شده به او کمک کنم. زیر یک سقف رفته بودیم برای همین تمام آنچه بر سرم می آمد را از او مخفی می کردم، تا این که یک روز به صورت اتفاقی پس از یک درگیری سخت مادرم به خانه ی ما آمد. انگار احساس کرده بود که این کبودی ها به خاطر درگیری بین من و همسرم است ولی من انکار می کردم ولی از یک چیز غافل بودم که خشم و نفرتی که در وجودم تلنبار می شود، دیگر قابل پنهان کردن نیست. گاهی در گفت و گو های تلفنی شروع به پرخاش می کردم.

یادم هست که مادرم با مهربانی به کمکم آمد. بالاخره از او جدا شدم و طلاق گرفتم. تا مدت ها زخم عمیقی با من بود. دردی عجیب روحم را آزار می داد، با این حال فکر می کردم که زندگی همین است.

پنجره بسته 

حدود یک سال گذشته بود. این بار پسر یکی از آشنایان پدرم به خواستگاری من آمد. دیگر نمی توانستم به هیچ پسر و مردی اعتماد کنم. در برابر پافشاری های او بالاخره احساسم را به او گفتم و برایش توضیح دادم که از همه ی مرد ها بیزارم.

رفتار های درست و معقول او باعث شد که ازدواج کنیم. ولی من هنوز هم خشم بزرگی را درون خود داشتم. هر بار که روی موضوعی با او اختلاف نظر داشتم، شروع به داد و فریاد می کردم، تا این یک شب وقتی از خانه ی مادرش بر می گشتیم، در برابر یک جمله که مطابق میل من نبود شروع به فریاد کردم.

به یاد دارم که ماشین را متوقف کرده و پیاده شد. به من گفت: این ماشین و کلید خانه، هر وقت توانستی با آن همه خشم و عصبانیتی که در درونت داری، کاری بکنی به من خبر بده. نمی توانم اجازه دهم با من این طور رفتار کنی.

او رفت و من تا چند ساعت مبهوت در ماشین نشسته بودم.

حرکت به جلو

چند روزی با خودم کلنجار رفتم تا به یک روان شناس مراجعه کرده و درخواست کمک کردم. بعد از مدتی به او خبر دادم که تحت درمان قرار گرفته ام. به خانه برگشت. سعی می کردم درست رفتار کنم و زخمی را که از رابطه ی قبل خورده بودم، مداوا کنم. هر چند که گاهی نمی توانستم ولی تلاش می کردم، کم کم شرایط بهتر شد و من توانستم از عهده ی این همه خشم برآیم. برای ورود به صفحه اینستاگرام کلیک کنید. تمام مطالب سایت اختصاصی و توسط تحریریه خط سلامت تولید شده است، استفاده با ذکر منبع و لینک دهی بلامانع است.

ارسال نظر

خط سلامت
فیلم ها
  • خط سلامت: عشق و حسادت با هم مرتبط هستند زیرا یک هورمون مشترک در این دو احساس نقش دارد. عشق احساسی است که به هورمون…

گزارش ویژه
پادکست
  • 00:00
    00:00
اتاق درمان