
داستان زندگی ها را اینجا هر از گاهی مرور می کنیم و تحلیل خواهیم کرد که این فرد در کدام نقطه و به چه علتی با انتخاب اشتباه به زندگی آرام و لذت بخش خود پشت پا زده است.
به گزارش خط سلامت تحلیل علمی نقشه های روانی و ذهنی را در قالب پادکست بشنوید و اگر تمایل داشتید داستان و ماجرای زندگی تان را ارسال کنید تا در این گفت و شنودهای علمی که توسط دکتر مریم سامانی - روانشناس بالینی و استاد دانشگاه - انجام می شود شروعی کم خطا تر و شادتر داشته باشید.
- سلام
بی اختیار احساس کرد که گونه هایش گر گرفته است . نگاهش را از چشمان سیاه و ابروان پر پشت او گرفت چقدر جای مردی به این خوبی در زندگی اش کم بود . برای یک لحظه وقتی خودش را به یاد آورد، برای یک لحظه از همه چیز گریخت .
مدتی بود که هوشنگ دست از سرش بر نمی داشت . همین که شرکت تعطیل می شد دلش پر از غصه می شد خوب می دانست که هوشنگ پایین در شرکت منتظرش ایستاده است . هر روز آنقدر این پا و آن پا می کرد که بالاخره هوشنگ فکر کند ، رفته یا مرخصی بوده است .
از شرکت بیرون زد . باد تندی به چهره اش سیلی می زد . چند لحظه بعد رگبار تندی گرفت و سیما بی اختیار ناچار شد که زیر درختی کم شاخ و برگ پناه ببرد . برای یک لحظه یاد چند سال قبل افتاد. آن روز نخستین روزی بود که در شرکت استخدام شده بود آن روز به شدت باران می بارید . زیر پناه درختچه ایستاده بود که جوانی به او نزدیک شد.
- خانم می توانم کمک تان کنم .
سر برگردانده بود و نگاهش کرده بود .
- آخر باران و طوفان سختی است . اگر ناراحت نمی شوید زیر چتر من پناه بگیرید .
شعله عشق شان زیر همان باران و تگرگ و طوفان شروع شده بود . چقدر خوشحال شده بود که زیر این باران عاشق شده بود . حمید و او چند هفته بعد با هم زندگی شان را آغاز کرده بودند . از حمید هیچ چیز نخواسته بود . حمید هم دستش خالی تر از آن بود که بتواند از عهده مخارج آن چنانی رسم و رسومات و مراسم ازدواج برآید.
از حمید تنها توقعی که داشت این بود که با صداقت با او زندگی کند . حمید مرد زندگی بود چند هفته زندگی مشترک شان این را برای او ثابت کرده بود .
- حمید چرا سر کار نمی روی ؟
- مگر نمی شود آدم چند روزی از سر کارش مرخصی بگیرد؟
سیما خسته شده بود . هر چه بیشتر حمید را زیر نظر می گرفت حقایق تلخ بیشتری برایش روشن می شد بالاخره بعد از یکسال متوجه شده بود که شوهرش در خرید و فروش مواد مخدر دست دارد . چقدر با حمید حرف زده بود . چقدر التماس اش کرده بود ولی دیگر از آن عشق بارانی در دل حمید هیچ ذره ای پیدا نمی شد .
طوفان اختلاف بر آسمان خانه شان به شدت می وزید. حمید برای اثبات قدرت اش خیلی او را دوانده بود و بالاخره بعد از چند سال کارشان به طلاق کشیده شد. فتانه اش دو سال بیشتر نداشت . حمید برای آزار دادنش دخترک را با خودش برده بود . دلش در پی خنده های کودکانه او پرواز می کرد و از تنهایی و بی کسی بر خودش اشک می ریخت .
صدای مردانه ای او را از دنیای درون اش بیرون کرد .
- زیر باران ایستاده ای و گریه می کنی ؟
به طرف صدا برگشت . با دیدن هوشنگ بلافاصله اشک هایش را پاک کرد . سعی کرد لبخندی به چهره بنشاند .
- معلوم هست چند روز است کجایی؟
- ذهن اش یاری نمی کرد . هیچوقت دوست نداشت . غرور از دست رفته اش را یکبار دیگر جلوی چشمانش له شده ببیند .
- اگر اجازه بدهید عجله دارم باید بروم .
هوشنگ روبرویش ایستاده بود .
- اگر فکر می کنی مزاحمت هستم ، اگر فکر می کنی هیچ نسبتی نمی شود میان ما برقرار شود آن وقت بگو تا من خودم از سر راهت کنار بروم .
چشمانش به اشک نشسته بود . نمی دانست چه حرفی باید بزند . نمی دانست چه چیزی باید بگوید . نمی دانست چه رفتاری از خودش باید نشان بدهد . سکوت قفل گلویش شده بود .
احساس می کرد گونه هایش گر گرفته است .
- راستش من چند ماهی است که ...
نتوانسته بود حرفش را ادامه بدهد . دوباره سکوت بود و همان گر گرفتن ها . هوشنگ ساکت جلویش ایستاده بود .
- چی شده؟
- من چند ماه است که ازدواج...
رفته بود . زیر باران دل طوفانی اش باریده بود و با صدای بلند فریاد زده بود .
- من زنی بیوه و تنها هستم که از عشق می ترسم . برای ورود به صفحه اینستاگرام کلیک کنید.
تمام مطالب سایت اختصاصی و توسط تحریریه خط سلامت تولید شده است، استفاده با ذکر منبع و لینک دهی بلامانع است.