حافظه انواع مختلفی دارد. در یک دسته بندی معروف از حافظه( بر اساس مدت زمان نگهداری اطلاعات )، این کارکرد شناختی انسان به سه نوع: حافظه فوری،حافظه کوتاه مدت و حافظه بلند مدت تقسیم می شود.
به گزارش خط سلامت همه اطلاعات به حافظه بلند مدت منتقل نمی شوند؛ در حقیقت می توان گفت برخی رویدادها پس از مدتی از یاد می روند و به اصطلاح فراموش می شوند.
از دیدگاه زیستشناسی تکاملی، دلایل موجهی برای اینکه چرا حافظهٔ ما به روشهایی خاص برخی خاطرات را فراموش میکند وجود دارد. اگر قرار باشد که هر چیزی که میبینیم، بو میکنیم، میشنویم یا دربارهاش فکر میکنیم بلافاصله در بایگانی عظیمی که همان حافظهٔ بلند مدت ماست ثبت شود، همواره در انبوه اطلاعاتی بهدردنخور غرق خواهیم بود.
حافظه کارکرد شناختی شگفت انگیز
ما از ابتلا به فراموشی میترسیم، اما شاید بهیادآوردن همهچیز هم به همان اندازه مصیبتبار باشد.
فرض کنید در اثر یک سانحه حافظهتان را از دست بدهید. آیا هنوز همان کسی هستید که پیش از این بودید؟ یا به انسانی تازه تبدیل خواهید شد؟ مطالعۀ انسانهایی که به دلایل مختلف دچار این مشکل شدهاند نشان میدهد شخصیت ما پیوستگی انکارناپذیری با حالات حافظهمان دارد. و این مسئله تنها محدود به حافظههای ناکارمد نیست. چرا که در سوی دیگر، حافظههای بیشازاندازه قوی نیز میتوانند زندگی ما را با مشکلاتی جدی روبهرو کنند. جاشوا فوئر روزنامهنگاری که خود حافظهای بسیار قوی دارد، دربارۀ این مسئله نوشته است.
جاشوا فوئر، نشنال جئوگرافیک— زنی ۴۱ ساله، اهل کالیفرنیا، که در ادارهای مسئولدفتر است و در پژوهشهای پزشکی تنها با نام «اِی جِی» شناخته میشود، کمابیش تکتک روزهای زندگیاش را از سن ۱۱ سالگی به بعد به یاد دارد. اما مردی ۸۵ ساله به نام «ای پی»، تکنسین سابق آزمایشگاه و بازنشسته، فقط تازهترین خاطرات خود را به یاد میآورد. شاید تصور کنید که آن زن بهترین حافظهٔ دنیا را دارد و آن مرد بدترین را.
اِی جِی میگوید «خاطراتم مثل فیلم سینمایی در ذهنم جاری میشوند، بیوقفه و افسارگسیخته». او به خاطر دارد که در سوم اوت سال۱۹۸۶، بعدازظهر یکشنبه، ساعت ۱۲ و ۳۴ دقیقه پسر جوانی که دلش را برده بود به او زنگ زد. نیز به خاطر دارد که در ۱۲ دسامبر سال ۱۹۸۸ در سریال کمدی تلویزیونی مورفی براون چه اتفاقی افتاد، و باز هم، به یاد دارد که در ۲۸ مارس سال ۱۹۹۲، در هتل بورلی هیلز، با پدرش ناهار خورده است.
رویدادهای جهانی و رفتوآمدهایش به سوپر مارکت، وضعیت آبوهوا، و هیجانات و احساساتش را بهخوبی به یاد دارد. کمابیش، هر روز زندگیاش جلوی چشمانش حیّ و حاضر است و چیزی از یادش نمیرود.
در طول تاریخ، تعداد افرادی که از حافظههای فوقالعاده قوی و استثنایی برخوردار بودهاند بسیار کم است. میگویند کیم پیک، نابغهٔ ۵۶ سالهای که الهامبخش فیلم مرد بارانی شد، قریب به ۱۲ هزار جلد کتاب را از بر داشت (او هر صفحه را در ۸ تا ۱۰ ثانیه میخواند). «اِس»، خبرنگار روسی که عصبشناسی روس به نام الکساندر لوریا سه دهه او را مورد مطالعه قرار داد، میتوانست زنجیرهای بسیار طولانی از کلمات، اعداد و بخشهای بیمعنی را -سالها پس از گذشت اولین باری که آنها را شنیده بود- به یاد بیاورد. اما ای جی موردی استثنایی است.
حافظهٔ فوقالعادهٔ او به واقعیات و ارقام مربوط نیست بلکه به وقایع زندگی خودش مربوط است. در واقع، حافظهٔ خستگیناپذیر او برای حفظ جزئیات زندگی شخصیاش چنان بیسابقه و معماگونه بوده است که جیمز مکگاف، الیزابت پارکر و لری کایل، علمای عصبشناسی دانشگاه کالیفرنیای ایرواین، که در طول هفت سال گذشته به مطالعه و بررسی او پرداختهاند، ناگزیر، اصطلاح پزشکی جدیدی را بهمنظور توصیف وضعیت او ابداع کردهاند: سندرم بیشیادسپاری1.
قد ای پی شش فوت و دو اینچ (۹/۱ متر) است، موهای سفید مرتبی دارد که از فرق سرش به دو طرف شانه شده و گوشهایش بسیار بلند است. مهربان، خودمانی و باادب است و مدام میخندد. در نگاه اول، مثل پدربزرگ خوشمشرب و معمولی هریک از ما به نظر میرسد
اما، پانزده سال پیش، ویروس هرپس سیمپلکس 2 مغزش را سوراخ کرده، مثل سیبی که هستهاش را از وسط دربیاورند. کار ویروس که تمام شد، دو توده از مغز او بهاندازهٔ دو گردو از بخشهای گیجگاهی میانی مغزش ناپدید شده بود. بههمراه آن، بخش بزرگی از حافظهٔ او نیز ناپدید شد.
ویروس با دقت عجیبی به او ضربه زده بود. دو بخش گیجگاهی میانی مغز که در دو طرف مغز قرار گرفته است شامل ساختاری کمانیشکل به نام هیپوکامپ و چند منطقهٔ مجاور آن است که با همکاری هم جادوی تبدیل ادراکات ما به خاطرات را انجام میدهند، خاطراتی که در حافظهٔ بلندمدتمان ذخیره میشوند. درواقع، خاطرات در خودِ هیپوکامپ ذخیره نمیشوند بلکه، در جای دیگری، در لایههای چینهای سطحیتر مغز که نئوکورتکس نام دارد جای میگیرند.
با وجود این، عاملی که باعث میشود خاطرات در نئوکورتکس ذخیره شوند و دوام آورند همان ناحیهٔ هیپوکامپ است. اتفاقی که برای ای پی افتاده بود این بود که دو ناحیهٔ هیپوکامپ مغرش تخریب شده بود و حالا مانند دوربین فیلمبرداریای بود که تراشهٔ ضبطکنندهاش از کار افتاده است: او میبیند اما ضبط نمیکند.
ای پی به دو نوع فراموشی دچار شده است: یکی فراموشی پیشگستر3، که یعنی نمیتواند هیچ خاطرهٔ جدیدی بسازد، و دیگری فراموشی پسگستر4، یعنی همچنین نمیتواند هیچ خاطرۀ قدیمی -دستکم از سال ۱۹۶۰ به بعد- را به یاد آورد. دوران کودکیاش، دوران خدمتش در بخش ناوگان بازرگانی، جنگ جهانی دوم، همه در ذهنش کاملاً زنده است. اما تا جایی که او میداند، نرخ بنزین از گالنی یک دلار بالاتر نرفته و فرود در ماه هرگز رخ نداده است.
ای جی و ای پی دو سر طیف حافظهٔ انساناند و پروندهٔ این دو نفر، بهتر از هر تصویربرداری مغزیای، به ما نشان میدهد که خاطراتمان تا چه حد در ساختهشدن هویتمان نقش دارند.
اگرچه اکثر ما جایی بین این دو قطب -توانایی به یاد آوردن همه چیز و هیچ چیز- قرار میگیریم، همهٔ ما شمّهای از توانایی فوقالعادهٔ ای جی را چشیدهایم و آرزو کردهایم هرگز به سرنوشت ای پی دچار نشویم. آن تودهٔ ناچیز از جسم چینخورده که بالای ستون فقراتمان قرار گرفته است میتواند بیاهمیتترین جزئیات وقایع دوران کودکی را تا پایان عمر حفظ کند، اما گاه پیش میآید که نتواند حتی مهمترین شماره تلفنها را دو دقیقه در خود نگه دارد. حافظهٔ انسان همینقدر عجیب و غریب است.
خاطره چیست؟ جدیدترین یافتههای عصبشناسی تا به اینجا قد میدهد که خاطره را الگویی از اتصالات بین سلولهای عصبی که در مغز ذخیره شده است معرفی کند. در حدود صد میلیارد از این سلولها در مغز وجود دارد که تصور میشود هرکدام قابلیت ایجاد ۵ هزار تا ۱۰ هزار اتصال عصبی با سلولهای دیگر را داشته باشد که در مجموع حدود ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ تریلیون اتصال عصبی را در مغز فردی بزرگسال به وجود میآورَد.
در مقایسه، تنها حدود ۳۲ تریلیون بیت از اطلاعات در کل مجموعهٔ تصویرهای چاپی کتابخانهٔ کنگرهٔ آمریکا وجود دارد. هر حسی که به یادمان میآید، هر فکری که به ذهنمان میرسد، اتصالات موجود در این شبکهٔ وسیع را تغییر میدهد: گرههای عصبی5 ممکن است تقویت یا تضعیف شوند و یا از نو تشکیل شوند. بنابراین، جسم فیزیکی ما دستخوش تغییر میشود، درواقع همیشه و در هر لحظه در حال تغییر است، حتی زمانی که به خواب فرو رفتهایم.
ای پی را در خانهاش -خانۀ ییلاقی نورگیری در حومهٔ شهر سندیگو- در یک روز بهاری گرم ملاقات کردم. همراهان من، لری اسکوایر و جن فراسینو بودند. اسکوایر عصبشناس و پژوهشگر حوزهٔ حافظه در دانشگاه کالیفرنیای سندیگو و در مرکز پزشکی وی اِی سن دیگو است و فرانسینو هماهنگکنندهٔ این پژوهش در آزمایشگاه اسکوایر است که بهطور منظم برای گرفتن آزمونهای شناختی از ای پی به او سر میزند. با اینکه فراسینو کمابیش دویست بار به خانۀ او رفته است، هر بار، ای پی به او مثل میهمانهای غریبه خوشامد میگوید.
سر میز ناهارخوری، فراسینو مقابل ای پی مینشیند و با چند سؤال میزان هوش و حواس او را محک میزند. مثلاً از او میپرسد که آیا میداند برزیل در کدام قاره قرار گرفته است؟ در یک سال چند هفته وجود دارد و دمای جوش آب چند است. فراسینو میخواهد آنچه را که تستهای هوش قبلاً به اثبات رساندهاند نشان دهد: ای پی کودن نیست. او با آرامش به تمام سؤالات پاسخ صحیح میدهد و قدری نیز تعجب کرده است، همانطور که لابد من هم تعجب میکنم اگر فرد کاملاً ناشناسی وارد خانهام شود، سر میز غذایم بنشیند و خیلی جدی از من بپرسد که آیا میدانم نقطۀ جوش آب چند است.
فراسینو میپرسد «به نظرت اگه یه پاکت نامه توی خیابون پیدا کنی که مهر و موم شده، روش آدرس داره و تمبر خورده باید چه کار کنی؟».
«خب معلومه، باید انداختش توی صندوق پستی». ای پی خندهاش میگیرد و از گوشهٔ چشم نگاهی عاقل اندر سفیه به من میاندازد، انگار میخواهد بگوید «اینا فکر میکنن من نمی فهمم؟». اما بلافاصله درمییابد که موقعیت حکم میکند مبادی آداب باشد، پس روی برمیگرداند و به فراسینو میگوید «اما سؤال خیلی جالبی پرسیدی. خیلی جالبه». اصلاً به خاطر نمیآورد که این سؤال را بارها و بارها شنیده است.
ای پی یک دستبند هشدار پزشکی فلزی به دور مچ چپش دارد. بااینکه معلوم است که این دستبند به چه کار میآید، باز هم از او میپرسم. مچش را برمیگرداند و با بیمیلی نوشتههای روی دستبند را میخواند.
«بذار ببینم. نوشته مبتلا به فراموشی».
ای پی حتی یادش نمیآید که فراموشی دارد. این خبر هر لحظه برای او تازگی دارد. ازآنجاکه فراموش میکند که دائماً فراموش میکند، هر چیزی که فراموش میشود به نظرش تنها لغزشی عادی یا رنجشی ناچیز میآید و بس، همانطور که ممکن است به نظر من و شما نیز چنین بیاید.
از زمان شروع بیماریاش، فضا برای او فقط فضایی است که جلوی چشمانش است. دنیای روابط اجتماعی او فقط بهاندازهٔ افراد موجود در اتاق است. انگار که زیر نور باریک یک نورافکن صحنهٔ نمایش زندگی میکند و اطرافش را سرتاسر تاریکی فراگرفته است.
هر روز صبح ای پی از خواب بیدار میشود، صبحانه میخورد و به تختخوابش برمیگردد تا به رادیو گوش دهد. اما گاهی، همینکه دوباره در تخت دراز میکشد، نمیداند آیا صبحانه خورده و برگشته یا اینکه همین الان از خواب بیدار شده است.
اغلب پیش میآید که دوباره صبحانه بخورد و به تخت بازگردد تا کمی بیشتر به رادیو گوش دهد. گاهی اوقات ممکن است برای سومین بار صبحانه بخورد. ای پی به تماشای تلویزیون مشغول میشود که هر لحظهٔ آن برایش بسیار هیجانانگیز است، اگرچه برنامههایی که شروع، میانه و پایان مشخصی دارند اغلب مشکل ایجاد میکنند.
شبکهٔ مستند تاریخی را بر شبکههای دیگر ترجیح میدهد، یا هر برنامهای که دربارهٔ جنگ جهانی دوم باشد. در محلهٔ خودشان پیادهروی میکند، معمولاً چندین بار قبل از ناهار و گاهی به مدت سه ربع ساعت. در حیاط مینشیند و روزنامه میخواند، لابد وقتی گرم خواندن است حس میکند از ماشین زمان پیاده شده است. جورج بوش دیگر کیست؟ عراق چه شده؟ کامپیوتر کجا بود؟ همینکه به انتهای خبری میرسد، معمولاً، فراموش کرده که آغازش چه بوده است.
اغلب پس از مطالعهٔ وضعیت آبوهوا، روی روزنامه نقشهای درهموبرهمی میکشد، روی چهرهها سبیل میکشد یا قاشقش را زیر کاغذ میگذارد و رویش خط میکشد تا شکل آن را رسم کند و هر دفعه، بدون استثنا، همینکه چشمش به نرخ مسکن در بخش معاملات املاک میافتد حیرتزده میشود.
ای پی، که دیگر حافظهای ندارد، توانایی درک زمان را کاملاً از دست داده است. جریان سیال آگاهیاش از بین رفته است و تنها قطراتی از آن باقی مانده که آنهم فوراً بخار میشود. اگر روزی ساعت را از مچش باز کنی یا بخواهی بیشتر سربهسرش بگذاری و عقربههای آن را جابهجا کنی، بهشدت گم و گیج میشود. بنابراین او که در برزخِ اکنونِ ابدی، بین گذشتهای که نمیتواند به یاد آورد و آیندهای که نمیتواند تصور کند، گیر افتاده است.پ زندگی ایستایی دارد، آسوده و بیخیال. دخترش کارول که در همسایگی او زندگی میکند میگوید «همیشه خوشحاله. خیلی شاده. به گمانم بهخاطر اینه که تو زندگیش هیچ فشار روانیای حس نمیکنه».
اسکوایر از ای پی میپرسد «چند سالته؟».
«به نظرم ۵۹ یا ۶۰. مچم رو گرفتی. حافظهام اونقدر هم خوب نیست. بد هم نیست اما نمیدونم چرا گاهی مردم سوالهایی ازم میپرسن که اصلاً درک نمیکنم چی میگن. لابد به شما هم گاهی این حس دست میده».
اسکوایر با مهربانی میگوید «معلومه که دست میده»، با اینکه میداند ای پی حدود ربع قرن عقب است.
بخش اعظم آنچه دانشمندان دربارهٔ حافظه میدانند از مغز آسیبدیدهای که بسیار به مغز ای پی شبیه بود کسب شده. این مغز متعلق به مرد ۸۱ سالهای به نام «اچ ام» است.
اچ ام به بیماری فراموشی دچار بود و در خانهٔ سالمندانی در کنتیکت زندگی میکرد. در دوران کودکی به بیماری صرع مبتلا بود که پس از یک حادثهٔ دوچرخهسواری در سن ۹ سالگی پدیدار شد. به ۲۷ سالگی که رسید، بیماریاش چنان شدت گرفت که هفتهای ۱۰ بار غش میکرد و از کار و زندگی افتاده بود. تا اینکه جراح مغز و اعصابی به نام ویلیام اسکوویل فکر کرد اگر با انجام نوعی جراحی تجربی آن بخش از مغز را که گمان میرفت مسبب صرع باشد بردارد، اچ ام درمان میشود.
در سال ۱۹۵۳ اچ ام تحت عمل جراحی قرار گرفت، بهوش و بیدار روی تخت اتاق عمل دراز کشیده بود (فقط پوست سرش بیحس بود) که اسکوویل مته را به دست گرفت و در بالای دو چشم او دو حفره ایجاد کرد. سپس قسمت پیشانی مغز او را با قاشقک فلزیِ کوچکی بالا زد تا بتواند لولهای فلزی را به داخل مغز فرو کند و تقریباً کل هیپوکامپ و سایر بخشهای گیجگاهی میانی اطراف آن را خارج کند.
در نتیجهٔ این عمل جراحی، تعداد تشنجهای اچ ام کاهش یافت. اما چیزی نگذشت که معلوم شد حافظهاش نیز به یغما رفته است.
طی پنج دههٔ آینده، اچ ام مورد پژوهشها و آزمایشهای بیشماری قرار گرفت و به بیماری تبدیل شد که، در طول تاریخ علم مغز و اعصاب، بیشترین پژوهش و مطالعه روی او انجام شده. نتیجهٔ دهشتناک کار اسکوویل این باور را در ذهن همه پرورانده بود که اچ ام یک مورد خاص و منحصربهفرد خواهد بود.
اما مورد ای پی این باور را نقشبرآب کرد. بلایی که اسکوویل با یک لولهٔ فلزی بر سر اچ ام آورده بود، طبیعت با ویروس هرپس سیمپلکس بر سر ای پی آورد.
تصاویر امآرآیِ پر از دانه و سیاهوسفیدِ مغز این دو نفر را که کنار هم بگذارید، متوجه میشوید که شباهت شگفتآوری با یکدیگر دارد، اگرچه مغز ای پی بیشتر آسیب دیده است. حتی اگر اصلاً ندانید که مغز سالم چه شکلی است، دو حفرۀ متقارن بزرگ را تشخیص میدهید که مانند دو چشم به شما زل زدهاند.
اچ ام هم مانند ای پی میتوانست خاطره را تنها تا هنگامی که به آن مشغول است و دربارهٔ آن میاندیشد در حافظهاش نگه دارد اما همینکه چیز دیگری پیدا میشد که مغزش را مشغول کند دیگر نمیتوانست خاطرهٔ پیشین را به یاد آورد. در آزمایشی تحقیقاتی که بسیار مشهور شد، برندا میلنر، روانشناس کانادایی، از اچ ام خواست تا عدد ۵۸۴ را تا مدتی که برایش ممکن است به خاطر بسپارد.
او نیز برای اینکه این عدد نوک زبانش بماند از تکنیکی پیچیده استفاده کرد و آن را برای میلنر اینگونه شرح داد:
«کاری نداره. کافیه ۸ رو به خاطر بسپاری. بعد، ۵ و ۸ و ۴ رو تصور کنی که به ۱۷ اضافه میشن. ۸ که یادت مونده رو از ۱۷ کم کنی، میمونه ۹. بعد ۹ رو نصف میکنی که ۵ و ۴ رو بهت میده. بفرما، رسیدی به ۵۸۴. به همین راحتی».
چند دقیقه روی این فرمول پیچیده تمرکز میکند. اما بهمحض اینکه حواسش پرت میشود، آن عدد ناپدید میشود. حتی یادش نمیآید که از او خواسته بودند چیزی را به خاطر بسپارد. اگرچه دانشمندان، از اواخر قرن نوزدهم، میدانستند که بین حافظهٔ بلندمدت و کوتاهمدت تفاوتی وجود دارد، اکنون علائم بیماری اچ ام سندی بود که نشان میداد این دو نوع حافظه در دو بخش متفاوت از مغز به وقوع میپیوندند و بدون وجود بخشهای بزرگی از ناحیهٔ هیپوکامپ او هرگز نمیتواند حافظهٔ کوتاهمدتش را به حافظهٔ بلندمدت تبدیل کند.
پژوهشگران، همچنین، با مطالعهٔ اچ ام از وجود نوع دیگری از حافظه آگاه شدند. هرچند او نمیتوانست بگوید که صبحانه چه خورده و یا نام رئیسجمهور فعلی چیست اما همچنان مواردی بود که میتوانست به یاد بیاورد. میلنر دریافت که اچ ام میتواند کارهای پیچیدهای را بدون اینکه خودش متوجه شود یاد بگیرد. او، در یکی از مطالعهها، نشان داد که اچام میتواند یاد بگیرد چگونه با نگاهکردن به تصویر یک ستارهٔ پنچگوشه در آینه شکل آن را روی کاغذ بکشد.
هر بار که میلنر از او میخواست که این کار را انجام دهد، او ادعا میکرد که تابهحال به این کار دست نزده است. بااینحال، روز به روز، مغزش در هدایت دستش مهارت بیشتری پیدا میکرد. این توانایی او نشان میداد که او، با وجود فراموشیاش، میتواند چیزهایی را به خاطر بسپارد.
تقسیم بندی حافظه
اگرچه بر سر اینکه چند نوع سازوکار حافظه وجود دارد اختلاف است، دانشمندان عموماً حافظه را به دو نوع تقسیم میکنند: حافظهٔ اظهاری و حافظهٔ غیراظهاری (که گاهی حافظهٔ علنی و حافظهٔ ضمنی نیز نامیده میشوند).
حافظهٔ اظهاری مربوط به آن دسته از اطلاعاتی است که میدانیم به یاد داریم، مانند رنگ اتومبیلمان یا اتفاقی که دیروز بعدازظهر رخ داده است. ای پی و اچ ام توانایی ذخیرهٔ خاطرات جدید را در حافظهٔ اظهاریشان از دست دادهاند. اما حافظهٔ غیراظهاری شامل مهارتهایی است که بدون اینکه آگاهانه دربارهٔ آنها بیندیشیم آنها را انجام میدهیم، مانند مهارت دوچرخهسواری یا مهارت پیادهکردن شکلی روی کاغذ از روی تصویر آن در آینه. این مهارتهای ناخودآگاه، برای تثبیت و ذخیره شدن، به ناحیهٔ هیپوکامپی وابسته نیستند.
آنها در بخشهای کاملاً متفاوتی از مغز ذخیره میشوند. یادگیری مهارتهای حرکتی در مخچه که در قاعدهٔ جمجمه قرار دارد رخ میدهد، یادگیری ادراکی در کورتکس پیشانی و یادگیری عادتها در مرکز مغز. یافتههای تکاندهندهای که از مطالعهٔ ای پی و اچ ام به دست آمده است نشان میدهد که ممکن است یک بخش از مغز آسیب دیده باشد و بااینحال بقیۀ قسمتهایش همچنان به کار خود ادامه دهد.
بیشتر استعارههایی که برای توصیف حافظه از آنها استفاده میکنیم -عکس، دوربین فیلمبرداری، آینه، حافظهٔ جانبی کامپیوتری- همه به دقتِ مکانیکی اشاره دارند، انگار که ذهن رونویس بسیار دقیق تجربههای ماست.
البته اینکه مغز مانند دوربین فیلمبرداری دقیقی عمل میکند، دیدگاهی است که از دیرباز تا همین چندی پیش متداول بوده است، یعنی این دیدگاه که خاطرات یک عمر زندگی در انباری مغز ما ذخیره شده و چنانچه نمیتوانیم به آنها دست پیدا کنیم، به این علت نیست که ناپدید شدهاند بلکه فقط به این علت است که امکان دسترسی ما به آنها مختل شده است.
وایلدر پنفیلد، جراح مغز و اعصاب کانادایی، که با استفاده از سوندهای الکتریکی مغز بیماران مبتلا به صرع را -در حالی که هوشیار روی تخت اتاق عمل دراز کشیده بودند- تحریک میکرد، چنین تصور میکرد که تا دههٔ ۱۹۴۰ این نظریه را به اثبات رسانیده است. او که سعی داشت سرچشمهٔ صرع را درمغز آنها پیدا کند، متوجه شد هنگامی که الکترود به برخی از قسمتهای بخش گیجگاهی مغز برخورد میکند بیماران خاطرات زندهای را توصیف میکنند. هر بار که دوباره الکترود را به همان نقطه میزد، اغلب، توصیفهای مشابهی را میشنید.
پنفیلد درنهایت به این باور رسید که مغز هنگامی که از معطوفشدنِ توجهش به رویدادها کوچکترین درجه از آگاهی را داشته باشد، بهصورت تمام و کمال آنها را ثبت میکند و خاطرۀ این رویدادهای ثبتشده، در طول عمر فرد، همیشه باقی خواهند ماند.
بیشتر دانشمندان اکنون بر این عقیدهاند که خاطرات عجیبی که بیماران پنفیلد در اثر تحریکشدن مغزشان گزارش میکردهاند به فانتزی یا توهم شبیهتر بوده است تا به خاطرات واقعی، اما ظهور ناگهانی فصلهایی از زندگی که سالیان سال به دست فراموشی سپرده شده، قطعاً، حسی است که برای همهٔ ما آشناست. بااینحال، همه میدانند که مغز ظبطکنندهٔ خوبی نیست، چراکه به نظر میآید وقایع فاجعهبار و رسواکننده را به واضحترین شکل ممکن، اغلب با دقتی آزاردهنده، به یادمان میآورد اما خاطراتی را که بهگمان خودمان، واقعاً به آنها نیاز داریم مانند نام آشنایان، موعد قرارها، و جای سوئیچ ماشین معمولاً خیلی زود از یادمان میروند.
مایکل اندرسون، پژوهشگر حافظه در دانشگاه اورگان در یوجین، تلاش کرده است تا هزینهٔ کل این نوع فراموشیها را برآورد کند. طبق آماری که از بررسی «دفتر سررسید ثبت فراموشیها»ی دانشجویان مقطع کارشناسیاش در مقطعی دهساله به دست آورد، ارزش این دست فراموشیها (به عنوان مثال، مقدار زمان لازم برای پیدا کردن کلید ماشین)، روی هم رفته، به حدی میرسد که طبق محاسبهٔ او مردم بیش از یک ماه در هر سال از عمر خود را فقط برای جبران چیزهایی که فراموش کردهاند هدر میدهند.
ای جی زمانی را به یاد میآورد که برای اولین بار متوجه شد که حافظهاش به حافظهٔ دیگران شبیه نیست؛ کلاس هفتم بود و برای امتحانات آخر سال درس میخواند. او میگوید «خوشحال نبودم چون از مدرسه متنفر بودم». مادرش داشت در انجام تکالیفش به او کمک میکرد، اما ذهن او جای دیگری بود. «یاد سال قبل افتادم که کلاس ششم بودم و اینکه چقدر از کلاس ششم خوشم میاومد. اما بعد متوجه شدم که تاریخ دقیق اون روز داره یادم میآد، اینکه یک سال پیش، اون روز، چه کار داشتم میکردم دقیقاً». در ابتدا تصور نمیکرد چیز مهمی باشد اما چند هفته بعد، درحالیکه با یکی از دوستانش بازی میکرد، یادش آمد که دقیقاً یک سال پیش نیز یک روز را با او گذرانده بود.
او میگوید «هر سال حس و حال خاصی دارد و هر موقع از سال هم حس و حال خاصی، مثلاً حس و حال بهار ۱۹۸۱ با حس و حال زمستان همان سال کاملاً متفاوت است». تاریخ تقویمی برای ای جی مانند آن بیسکویت کوچکی است که ذهن مارسل پروست را در در جستجوی زمان از دست رفته، به گذشتهٔ دوری میفرستاد. تنها اشارهای به تاریخی تقویمی کافی است تا بیاختیار سازوکار بهیادآوردنش به راه بیفتد. «چطور وقتی که بویی به مشامتون میرسه، یاد چیزی یا کسی در گذشته میافتین؟ حس من به روزها و سالها دهبرابر عمیقتر و شدیدتره».
ای جی ادامه میدهد «برادرم همیشه میگفت ‘به نظرم، ای جی مرد بارانیه’ و من میگفتم ‘نه من مثل اون نیستم!’ اما بعد به این فکر میافتادم که نکنه من واقعاً … واقعاً من اونجوریام؟ نکنه من عیبی دارم؟». زمانی به این فکر افتاده بود که در نزدیکی اسکله، فروشگاهی تحت عنوان تقویم انسانی دایر کند و در ازای دریافت پنج دلار به مردم اجازه دهد که او را تاریخباران کنند. اما چیزی نگذشت که منصرف شد. «نمیخوام مسخرهٔ مردم باشم».
شاید به نظر برسد داشتن حافظهای مانند حافظۀ ای جی کیفیت زندگی را تغییر دهد و آن را بهتر کند. فرهنگ ما دائماً ما را با اطلاعات جدید اشباع میکند، بااینحال، مقدار کمی از آن بهگونهای ضبط و ذخیره میشود که بعداً بتوان آن را بازیابی کرد.
اما اگر بتوان همهٔ این اطلاعاتی را که معمولاً از دست میرود، حیّ و حاضر، در حافظه نگه داشت، چه حسی به آدم دست میدهد؟ آیا باعث خواهد شد که آسانتر بتوانیم افراد را متقاعد کنیم یا اعتمادبهنفس بیشتری داشته باشیم؟ آیا باعث میشود که از اساس باهوشتر باشیم؟ اگر بپذیریم که تجربهٔ زیسته حاصل وقایعی است که به خاطر سپردهایم و خرَد و بصیرت نیز حاصل تجربهٔ زیسته است، داشتن حافظهٔ قویتر نهتنها به معنای شناخت بیشتر جهان، بلکه به معنای شناخت بیشتر خود است، چراکه همواره ایدههای درخشان بسیاری در اثر نقص حافظه از دسترس تفکر و تأمل به دور میمانند و ضایع میشوند.
رؤیایی که ای جی تجسم آن است، یعنی رؤیای حافظهای تمام و کمال، دستکم از پنج قرن پیش از میلاد مسیح با ما بوده است، یعنی زمانی که گمان میرود شاعری یونانی به نام سیمونیدس سئوسی تکنیکی به نام «هنر بهحافظهسپردن» را ابداع کرده است.
سیمونیدس تنها بازماندهٔ ریزش فاجعهبار سقف سالنِ ضیافتی در تسالی بود. به گفتهٔ سیسرو، که چهار قرن پس از وقوع این حادثه روایتی دربارهٔ آن مینویسد، اجساد بهقدری زیر آوار له شده بودهاند که قابل شناسایی نبودهاند. اما سیمونیدس توانست، در ذهنش، چشمانش را بر این آشوب ببندد و هر یک از میهمانان را ببیند که دور میز بر صندلی خود نشستهاند.
او تکنیک بسیار کارآمدی را کشف کرده بود که شیوهٔ لوکی 6 نامیده شد: هر آنچه را که میخواهید به یاد بسپارید چنانچه به تصاویر ذهنی زنده تبدیل کنید و بعد آنها را در نوعی فضای معماری خیالی که در حکم کاخ حافظه است نظم و ترتیب دهید، میتوانید از آنها خاطراتی ماندگار بسازید.
امروزه، تصور زندگی در فرهنگ و تمدنی که در آن هنوز کتابی به چاپ نرسیده و هنوز نمیتوان قلم و کاغذی برداشت و چیزی یادداشت کرد مشکل است.
مری کاروتِرز، نویسندهٔ کتابی به نام کتاب حافظه، مطالعهای دربارهٔ نقش تکنیکهای یادسپاری در فرهنگ سدههای میانه8، مینویسد «در دنیایی که در آن تنها تعداد کمی کتاب وجود دارد و آن هم در کتابخانههای عمومی نگهداری میشود، فرد چارهای ندارد جز اینکه معلوماتش را به خاطر بسپارد، چراکه امکان دسترسی مداوم به مطالب برایش میسر نیست». او میگوید «مردم دورهٔ باستان و سدههای میانه حافظهٔ قوی را میستودند و کسانی را که حافظۀ برتر داشتند بزرگترین نوابغشان میدانستند».
برای نمونه، توماس آکویناس، الهیدان قرن سیزدهم، بسیار مورد تقدیر بوده است چراکه کتاب مشهورش، مدخل الهیات، را از سر تا ته در ذهنش ساخته و بعد، تنها با تکیه بر چند یادداشت کوتاه، آن را از ذهنش روی کاغذ پیاده کرده است.
فیلسوف رومی، سنکای پدر، میتوانست دو هزار نام را به ترتیبی که شنیده بود تکرار کند. یکی از اهالی روم به نام سیمپلیسیوس میتوانست کل دیوان ویرژیل را، برعکس، از پایان تا آغاز، از بر بخواند. حافظهٔ قوی از بزرگترین فضیلتها به شمار میرفت چرا که بیانگر توانایی بهخاطرسپردن کهکشانی از دانش بود. بیسبب نیست که درونمایهٔ مشترک زندگی بسیاری از قدیسان همین حافظهٔ فوقالعادهشان بوده است.
پس از کشف سیمونیدس، افرادی همچون سیسرو و کوینتیلیان9، در سدههای میانه، هنر بهیادسپردن را بهصورت مجموعهٔ گستردهای از قوانین و دستورالعملها در رسالههای بیشماری در باب حافظه مدون نمودند. دانشآموزان علاوه بر آنچه که باید به خاطر میسپردند، شیوههای بهخاطرسپردن آن را نیز میآموختند.
اما، در طول هزارهٔ پیش تغییر بزرگی رخ داده است. بسیاری از ما بهتدریج حافظهٔ طبیعیمان را با آنچه روانشناسان با عنوان حافظهٔ خارجی از آن یاد میکنند جایگزین کردهایم، روبنایی گسترده از فناوریهای کمکیای که اختراع کردهایم تا مجبور نباشیم اطلاعات را در مغزمان ذخیره کنیم.
درواقع میتوان گفت از لزوم بهخاطرسپردن همه چیز به لزوم بهخاطرسپردن تقریباً هیچچیز رسیدهایم. با عکس گرفتن خاطراتمان را ضبط میکنیم، با تقویم برنامههایمان را سامان میدهیم، با کتابها (و اکنون اینترنت) دانش جمعیمان را حفظ میکنیم و با کاغذ یادداشتهای چسبدار برای خودمان یادآور میگذاریم. پرسشی که باید پاسخ داد این است که پیامدهای این شکل از برونسپاری حافظه برای ما و جامعه ما چه بوده است؟ آیا چیزی از دست رفته است؟
ای جی در کنار خاطراتی که در حافظهاش دارد، گنجینهای از حافظههای کمکی خارجی را نیز نگهداری میکند. علاوه بر دفترچهٔ خاطرات مفصلی که از دوران کودکیاش نگه داشته، قفسهای از حدود هزار نوار ویدئویی ضبطشده از تلویزیون، صندوقی پر از نوارهای ضبطشده از رادیو و «کتابخانهای تحقیقاتی» شامل پنجاه دفتر یادداشت پر از اطلاعات اینترنتی را که به وقایع حافظهٔ او مربوط میشود نیز دارد. او میگوید «میخوام همه رو نگه دارم، همین».
ای جی به حفظ گذشتهٔ خود محکوم است. «صبحها که موهام رو سشوار میکشم، یادم میافته که امروز چندم چه ماهیه و برای اینکه زمان بگذره، توی ذهنم، از امروز یک سال به یک سال عقب میرم تا به بیست و چند سال گذشته میرسم. انگار دارم تقویم زندگیم رو تند و تند به عقب ورق میزنم تا به این تاریخها برسم».
ای جی سرآغاز یادسپاریِ غیرمعمولش را زمانی میداند که با خانوادهاش از نیوجرسی به کالیفرنیا نقل مکان کرد. در آن زمان او تنها هشت سال داشت. زندگی در نیوجرسی راحت و آشنا بود اما کالیفرنیا غریب و بیگانه بود. این اولین بار بود که متوجه میشد که بزرگشدن و ادامهدادن به معنای فراموشکردن و پشتسرگذاشتن است.
او میگوید «من از تغییر بیزارم برای همین از اون به بعد انگار دلم میخواست بتونم همه چیز رو ثبت کنم. چون میدونم آخر سر امکان نداره چیزی همونجور که بوده بمونه».
کی اندرس اریکسون، استاد روانشناسی دانشگاه ایالتی فلوریدا، معتقد است که در نهایت ای جی شاید هم با ما تفاوت چندانی نداشته باشد. پس از اینکه بیماری ای جی برای اولین بار در نشریه نوروکیس اعلام شد، اریکسون این پیشنهاد را مطرح کرد که آنچه که در مسئلهٔ ای جی گنگ و مبهم است و باید روشن شود حافظهٔ ذاتی فوقالعاده و بیمانندش نیست، بلکه درگیری فکری فوقالعاده وسواسگونهاش با گذشته است.
انسان همیشه چیزهایی را به یاد میآورد که برایش مهم است. طرفداران پروپاقرص بیسبال اغلب دانشی دائرةالمعارفگونه از آمار برد و باخت دارند، خبرههای شطرنج اغلب ترفندهای پیچیدهای را که سالها پیش اتفاق افتاده است به یاد دارند و بازیگران غالباً فیلمنامهها را مدتها پس از اجرای آنها به یاد میآورند. حافظۀ هر کس به درد کاری میخورد.
اریکسون معتقد است که اگر کسی بهاندازهٔ ای جی به گذشته اهمیت بدهد، موفق خواهد شد شاخ غول را بشکند و همهٔ زندگیاش را در حافظهاش نگه دارد.
کارکرد اصلی سیستم عصبی ما -از اندام های حسی که اطلاعات را دریافت و مخابره میکنند تا انبوهی از گرههای عصبی که آن را تفسیر میکنند- این است که ما را از آنچه در حال حاضر در حال رخدادن است و از آنچه در آینده قرار است رخ دهد آگاه کند تا بتوانیم به بهترین شکل ممکن به آن پاسخ دهیم.
چگونه اطلاعات در حافظه ذخیره می شند؟
مغز ما، در اصل، دستگاهی پیشبینیکننده است و برای این کار باید بتواند در آشوب یادها نظمی پیدا کند. بسیاری از چیزهایی که از مغز ما میگذرد فقط وقتی در حافظه بایگانی و ذخیره میشوند که به اندیشیدن دربارهشان نیاز باشد.
دانیل شاکتر، روانشناس دانشگاه هاروارد، شیوهای برای ردهبندی انواع فراموشیها ابداع کرده است تا با کمک آن بتوان هفت گناه کبیرهٔ حافظه را فهرست کرد. یویوما 11 که ویلنسلِ ۵/۲ میلیون دلاریاش را روی صندلی عقب تاکسی جا میگذارد گناهش حافظۀ حواسپرت است. کهنه سرباز جنگ ویتنام که هنوز مسخ میدان جنگ است از حافظهٔ سمج رنج میبرد. سیاستمداری که حین سخنرانیای کوبنده کلمهای نوک زبانش است اما درجا از ذهنش میپرد به بنبست حافظه دچار شده است.
به باور شاکتر، علت اینکه ما همواره این خطاهای حافظه را لعنت میکنیم این است که از مزایای آن ناآگاهیم. در واقع، روی دیگر سکهٔ هر گناه یک فضیلت است چراکه هر گناه «بهایی است که برای فرایندها و عملکردهایی که از بسیاری جهات به ما خدمت میکنند پرداخت میکنیم».
خورخه لوئیس بورخس در داستان کوتاه خود، فونسِ باحافظه12، مردی را توصیف میکند که توانایی فراموشکردن را از دست داده است. او تمام جزئیات زندگی خود را به یاد میآورد اما نمیتواند وقایع بیاهمیت را از وقایع مهم تشخیص دهد. او نمیتواند این جزئیات را اولویتبندی کند یا عمومیت بخشد. او «عملاً از درک ایدههای انتزاعی و عام عاجز است».
شاید همانطور که بورخس در داستان خود نتیجه میگیرد، جوهر انسانیت ما به توانایی فراموشکردنمان وابسته است نه به توانایی بهیادآوردن. بورخس میگوید «اندیشیدن فراموشکردن است».
پیرشدن هم فراموشکردن است. در حدود پنج میلیون آمریکایی به بیماری آلزایمر مبتلا هستند و حتی تعداد بیشتری از اختلالات شناختی خفیف یا درجات خفیفتری از فراموشی رنج میبرند. در پژوهشی گسترده، هنگامی که از سالمندان میخواهند که فهرستی از ۱۵ کلمه را که بیست دقیقۀ قبل برایشان خوانده شده به یاد بیاورند، هشتاد و چند سالهها کمتر از ۶۰ درصد کلمات را به یاد میآوردند اما بیست و چند سالهها نزدیک به ۹۰ درصد آن را به یاد میآوردند.
جای تعجب نیست که انسان از دیرباز در جستوجوی مواد شیمیاییای بوده است که بتواند این موج فراموشی را متوقف کند. برناردو دو لاوینتا، که عضو فرقۀ فرانسیسکن بود، در اوایل سدهٔ ۱۵۰۰ مینویسد «حافظهٔ مصنوعی دو نوع است: نوع اول شامل دارو و پماد است».
نوع دوم، مسلماً، هنر بهحافظهسپردن است که به باور لاوینتا ایمنتر و مؤثرتر است (چراکه داروهای حافظه گاهی عوارض جانبی ناخوشایندی همچون «خشکاندن مغز» را به همراه دارند). امروزه، جینکو بیلوبا 13بهعنوان مکمل غذایی بدون نیاز به نسخهٔ پزشک به فروش میرسد یا به اسموتیهای میوهای و نوشابههای «هوشمند» 14 اضافه میشود، بدون اینکه شواهد قطعیای در دست باشد که نشان دهد آیا این دارو باعث تقویت حافظه میشود یا مغز را میخشکاند.
در طول دهههای گذشته، شرکتهای دارویی جستوجو برای یافتن داروهای ضدفراموشی را به اوجی حیرتانگیز رساندهاند. با درک پیشرفتهای که از پایههای مولکولی حافظه داشتهاند بهدنبال ساخت داروهای جدیدی بودهاند که ظرفیت طبیعی مغز را برای نگهداشتن اطلاعات در حافظه تقویت کند. در سالهای اخیر دستکم سه شرکت داروسازی با هدف مشخص ایجاد و توسعهٔ داروهای تقویتکنندهٔ حافظه تشکیل شده است.
مواد شیمیایی مغز و کارکرد حافظه
یکی از این شرکتها به نام کورتکس فارماسوتیکالز برای تولید نوعی از مولکولها که به اَمپاکینها مشهورند تلاش میکند. اَمپاکینها مخابرهٔ انتقالدهندهٔ عصبی گلوتامات را تسهیل میکنند. گلوتامات نیز یکی از مواد شیمیایی تحریککنندهٔ اولیه است که در گرههای عصبی بین سلولهای عصبی ردوبدل میشود.
این شرکت امیدوار است که با تقویت اثر گلوتامات توانایی بنیادین مغز را برای تشکیل و بازیابی خاطرات بهبود بخشد. تجویز نوعی اَمپاکین به موشهای آزمایشگاهیِ میانسال باعث شده تا افت تدریجی سازوکار سلولی حافظهٔ آنها -که در نتیجهٔ افزایش سن رخ داده بود- بهطور کامل معکوس شود.
شاید بهزودی داروهایی مانند اَمپاکینها روانهٔ بازار شوند و چنانچه اینطور شود، تأثیر شگرفی بر جامعه خواهد گذاشت. اگرچه شرکتهای دارویی بهدنبال درمانهای مؤثر برای جلوگیری از آلزایمر و مبارزه با زوال عقلی هستند، اما به نظر میرسد که این قرصها، ناگزیر، به دست دانشآموزان و دانشجویانی که سودای موفقیت در امتحانات را در سر دارند بیفتد، و احتمالاً به دست بسیاری از افراد دیگری که فقط میخواهند مغز خود را از آنچه هست بهتر و بهتر کنند.
همین حالا هم یکچهارم دانشجویان در برخی دانشکدهها از محرکهای روانی مانند ریتالین و آدِرال که در اصل برای درمان بیشفعالی ساخته شدهاند، بهعنوان «یارغار امتحانات»، استفاده میکنند تا تمرکز خود را افزایش دهند و حافظهٔ خود را بهبود بخشند.
همهٔ این مسائل پرسشهای نگرانکنندهٔ اخلاقی را مطرح میکند. آیا ما ترجیح میدهیم در جامعهای زندگی کنیم که مردمانش حافظهٔ فوقالعاده بهتری داشته باشند؟ اصلاً حافظهٔ بهتر یعنی چه؟ آیا به معنای حافظهای است که وقایع را دقیقاً همانطور که اتفاق افتادهاند، بدون بازنگری و غلوّی که حافظهٔ طبیعی روی آن اعمال میکند، به یاد میآورَد؟ یا آیا حافظهای است که آسیبهای روانی گذشته را به فراموشی میسپارد؟ یا فقط چیزهایی را که دوست داریم به یاد داشته باشیم در خود نگه میدارد؟ آیا داشتن حافظهٔ بهتر به معنای تبدیلشدن به ای جیای دیگر است؟
میخواهم کارکرد حافظهٔ ناخوداگاه و غیرمستقیم ای پی را بسنجم، به همین خاطر از او میپرسم آیا دوست دارد با هم گشتی بزنیم و محلهشان را به من نشان دهد. او در پاسخ میگوید «حوصلهاش رو ندارم». بنابراین صبر میکنم و چند دقیقهٔ بعد دوباره میپرسم.
این بار موافقت میکند. در خانه را که باز میکنیم، آفتاب تند و تیز بعدازظهر تو میزند، چند قدم میرویم و بهسمت راست میپیچیم. از ای پی میپرسم که چرا بهجای راست به چپ نمیپیچیم. او میگوید «نمیدونم، ترجیح میدم از اون راه نرم. این یه راهیه که من میرم. چراش رو نمیدونم».
اگر از او بخواهم نقشهٔ مسیری را که دستکم سه بار در روز طی میکند بکشد، هرگز نمیتواند. حتی نشانی خانهٔ خودش را نمیداند، و نمیداند اقیانوس کدام جهت است (در سندیگو تقریباً کسی پیدا نمیشود که این را نداند). بااینحال، ازآنجاکه سالیان سال این مسیر را پیموده، در ناخودآگاهش حک شده است.
اکنون همسرش، بورلی، او را آزاد میگذارد تا تنهایی از خانه خارج شود، با اینکه کافی است یک جا را اشتباه بپیچد تا کاملاً گم شود. گاهی که از پیادهروی روزانهاش برمیگردد اشیائی بههمراه دارد که در طول مسیر جمعآوری کرده است: یک مشت سنگ گرد، یک توله سگ، یک کیف پول بیصاحب. ای پی هرگز نمیتواند توضیح دهد که چطور شد که این اشیاء به دست او افتادند.
بورلی میگوید «همسایهها خیلی دوستش دارن چون میره سراغشون و سر صحبت رو باهاشون باز میکنه». بااینکه در نظر ای پی اولین بار است که او چنین افرادی را ملاقات میکند، از روی عادت آموخته است که این افراد همانهاییاند که در حضورشان میتوان احساس راحتی کرد. ازاینرو احساس ناخوداگاه راحتی را به دلیل خوبی برای توقفکردن و سلامکردن تعبیر میکند.
از خیابان عبور میکنیم و من برای اولین بار با ای پی تنها میشوم. نمیداند من که هستم و کنار او چه میکنم، هرچند انگار احساس میکند که کار خاصی با او دارم. او در کابوسِ وجودیِ ابدی به دام افتاده و واقعیتی را که در آن به سر میبرد نمیبیند.
به سرم میزند کمکش کنم از این کابوس فرار کند، لااقل برای یک ثانیه. میخواهم شانههایش را بگیرم و تکانش دهم. میخواهم به او بگویم «تو یه اختلال حافظهٔ نادر و ناتوانکننده داری». میخواهم بگویم «پنجاه سالِ گذشته پاک از سرت پریده.
یه دقیقه طول نمیکشه که دیگه یادت نمیآد این مکالمه اصلاً صورت گرفته». میتوانم تصور کنم که چه وحشتی سراپای وجودش را خواهد گرفت، یک لحظه همه چیز واضح خواهد شد، سیاهچالهای از پوچی در مقابلش باز خواهد شد که به همان سرعت بسته میشود. سپس چیزی نمیگذرد که عبور اتومبیلی یا آواز پرندهای دوباره او را در درون حباب فراموشیاش میاندازد.
جهتمان را تغییر میدهیم و از خیابانی که نامش را فراموش کرده است بهسمت خانه راه میافتیم. همسایهها را میبینیم که دست تکان میدهند اما او نمیشناسدشان، به خانهای میرسیم که نمیداند مال کیست. مقابل در خانه اتومبیلی پارک شده که شیشهٔ پنجرههایش دودی است. به تصویرمان روی شیشه نگاه میکنیم. از او میپرسم که در شیشه چه میبیند. میگوید: «یک پیرمرد، همین». برای ورود به صفحه اینستاگرام کلیک کنید.
تمام مطالب سایت اختصاصی و توسط تحریریه خط سلامت تولید شده است، استفاده با ذکر منبع و لینک دهی بلامانع است.
منبع: انصاف نیوز