این زن، که در آغاز زندگی مشترکش با امید و اعتماد به آینده قدم گذاشته بود، به تدریج با واقعیتهای تلخ و پنهان در زندگیاش روبهرو شد؛ همسرش، که به ظاهر پسر آرام و سر به زیری به نظر میرسید، به سرعت چهرهای متفاوت از خود نشان داد و زندگی مشترک را به جهنمی پر از خشونت و مسئولیتهای بیپایان تبدیل کرد.
به گزارش خط سلامت امروز در اتاق درمان ، قصد داریم به تحلیل روانشناختی این زن بپردازیم و به بررسی احساسات، تصمیمات و دلایل پشت پرده انتخابهای او در شرایط بحرانی زندگیاش بپردازیم. هدف این است که علاوه بر تحلیل روانشناختی، راهکارهای عملی و حمایتی ارائه دهیم که به او و افرادی مانند او کمک کند تا از بحرانهای مشابه عبور کنند و مسیر بهبودی و خودشناسی را پیدا کنند.
کالبد شکافی قصه زندگی در اتاق درمان
در گوشهای از اتاق مشاوره، نور ملایمی از پنجره تابیده بود. صدای تیکتاک ساعت روی دیوار، تنها صدایی بود که سکوت را میشکست. زن جوان با چهرهای پژمرده و چشمانی سرخ از گریه روی صندلی روبهروی روانشناس نشسته بود. دستانش را در هم پیچیده و به زمین خیره شده بود. روانشناس با لحنی آرام و همدلانه گفت:
- خب، آمادهای که بیشتر برام بگی؟ من اینجام که بهت کمک کنم.
زن نفس عمیقی کشید و گفت:
- نمیدونم از کجا شروع کنم... زندگی من مثل یه کابوس تمومنشدنی شده. نمیدونم چرا به اینجا رسیدم.
روانشناس با حرکت سر تأیید کرد و به او زمان داد تا افکارش را جمع کند. زن سرش را بلند کرد و شروع کرد به بازگو کردن داستانش:
- همهچیز از یازده سال پیش شروع شد. اون موقع دانشجو بودم، خیلی دختر آرومی بودم، فقط درس میخوندم و به آینده فکر میکردم. تا اینکه اسم پدرام، پسر همسایهمون، به عنوان خواستگار به گوشم رسید. خانوادههامون خیلی با هم صمیمی بودن، مخصوصاً مادرم و مادر پدرام. برای همین بدون اینکه زیاد فکر کنم یا تحقیق کنیم، مراسم عقد رو برگزار کردیم.
روانشناس که با دقت گوش میداد، یادداشت کوچکی برداشت و با صدایی آرام پرسید:
- خب، اون موقع پدرام چطور به نظرت میرسید؟ آیا چیزی تو رفتارش دیدی که حس بدی بهت بده؟
زن سری تکان داد:
- نه، خیلی مظلوم و ساکت بود. حتی تو نگاه اول به نظر پسر سر به زیری میاومد. اما... همهچیز بعد از عقد عوض شد.
زن لحظهای مکث کرد. انگار کلمات برایش سنگین بودند. نفسش را حبس کرد و ادامه داد:
- فقط دو ماه از نامزدی گذشته بود که یه روز سر یه بحث کوچیک... نمیدونم چی شد... پدرام شروع کرد به زدن من. انگار دیگه اون آدم سر به زیر نبود. وقتی به هوش اومدم، دیدم سرم داره میترکه و... اون گفت معافیت سربازیش به خاطر مشکلات روانیه.
روانشناس که سعی میکرد احساساتش را کنترل کند، گفت:
- فکر کنم اون لحظه خیلی ترسیدی، نه؟
اشک در چشمان زن حلقه زد:
- خیلی بیشتر از ترس. انگار یه دیوار رو سرم خراب شده بود. بعدش مادرم پیشنهاد طلاق داد، ولی... نمیتونستم. میترسیدم، از حرف مردم، از آینده...
روانشناس آهسته به جلو خم شد و با لحنی گرم گفت:
- میفهمم چقدر سخت بوده برات. تو تصمیم گرفتی بمونی، چون احساس میکردی راه دیگهای نداری، درسته؟
زن با چشمانی خیس ادامه داد:
- آره. ولی موندن، حتی سختتر از رفتن بود. پدرام هیچوقت تغییر نکرد. مسئولیت زندگی رو گردن من انداخت، حتی برای خرید یه گوشی ساده هم بهم پول نمیداد. دخترمون که به دنیا اومد، لباسهای کهنه خواهرزادهام رو تنش میکردم.
روانشناس گفت:
تو سالهاست داری سنگینی این بار رو تحمل میکنی. ولی الان اینجا هستی. به نظرت چی باعث شد امروز این قدم رو برداری و کمک بخوای؟
زن کمی مکث کرد و سپس گفت:
دخترم. وقتی به آینده اون فکر میکنم، دیگه نمیتونم تحمل کنم. نمیخوام مثل من اسیر بشه.
روانشناس لبخند کوچکی زد و گفت:
اینکه امروز اومدی، یعنی قدم بزرگی برداشتی. ما با هم کار میکنیم تا راهی پیدا کنیم. اول از همه، باید به خودت ایمان بیاری. تو قویتر از چیزی هستی که فکر میکنی.
زن که حالا کمی آرامتر به نظر میرسید، شانههایش را صاف کرد و نفس عمیقی کشید. برای اولین بار، حس کرد شاید هنوز نوری در این تاریکی وجود دارد.
روانشناس با لحنی آرام و نگاهی همدلانه گفت:
- ببین، اینجا یه فضای امنه. میتونیم در مورد هر چیزی که میخوای حرف بزنیم. اول اینکه میخوام بدونی حرف زدن در مورد این مسائل خودش یه قدم بزرگه.
زن که حالا کمی راحتتر روی صندلی نشسته بود، دستمالی از جیبش درآورد و اشکهایش را پاک کرد. سپس گفت:
نمیدونم... شاید دیر اومدم. سالهاست دارم این وضعیت رو تحمل میکنم. ولی دیگه نمیتونم.
روانشناس لحظهای سکوت کرد تا زن حرفهایش را کامل کند. سپس گفت:
- چرا فکر میکنی دیر شده؟ چی باعث شده الان احساس کنی نمیتونی ادامه بدی؟ اینکه الان اینجایی، یعنی شروع کردی. بذار از اینجا شروع کنیم که هیچوقت برای تغییر دیر نیست. تو الان مادری هستی که علاوه بر مشکلات خودت، به آینده دخترت هم فکر میکنی. این نشون میده که چقدر برایش اهمیت قائلی. ولی برای کمک به اون، اول باید به خودت کمک کنی.
تحلیل وضعیت:
روانشناس ادامه داد:
- ما اینجا چند موضوع اصلی داریم که باید روشون کار کنیم. اول از همه، میخوام بپرسم، وقتی به این سالها فکر میکنی، بزرگترین احساسی که داری چیه؟ ترس؟ خشم؟ یا چیزی دیگه؟
زن سری تکان داد و با بغض گفت:
- ترس و پشیمونی. همیشه ازش میترسیدم، ولی از خودمم ناراحتم که چرا زودتر به خودم نیومدم. چرا نذاشتم مادرم کمکم کنه.
روانشناس با ملایمت گفت:
- این احساس پشیمونی طبیعیه، ولی میدونی؟ تو اون موقع، با ترسها و باورهایی که داشتی، بهترین تصمیمی رو گرفتی که به نظرت درست بود. مهم اینه که الان به فکر تغییر افتادی. اول باید این احساس گناه رو کنار بذاریم.
تحلیل روانشناختی چرا افراد در رابطه های نادرست می مانند :
-
ترس از ترک رابطه آسیبزا:
ترس اصلی زن، آینده نامعلوم پس از طلاق و انگ اجتماعی بوده است. این ترسها نشاندهنده تاثیر عمیق باورهای فرهنگی و اجتماعی بر تصمیمگیری اوست. بسیاری از زنان در چنین شرایطی احساس میکنند گزینهای جز تحمل ندارند، حتی اگر زندگیشان در خطر باشد. -
خودسرزنشگری و احساس گناه:
احساس گناه در این زن ناشی از دو عامل است: یکی پشیمانی از تصمیمات گذشته و دیگری ترس از تاثیر وضعیت زندگی بر دخترش. این احساس، انرژی روانی زیادی از او میگیرد و مانع تمرکز روی راهحلهای آینده میشود. روانشناس باید با تکنیکهایی مانند بازسازی شناختی، به او کمک کند این افکار منفی را کنار بگذارد. -
فقدان استقلال روانی:
وابستگی روانی به نظر دیگران و ترس از قضاوت اجتماعی، این زن را به ادامه رابطهای ناسالم واداشته است. تقویت اعتمادبهنفس و ارزشگذاری بر خود، بخشی از درمان خواهد بود. -
خستگی عاطفی و فرسودگی روانی:
کار در دو شیفت، مواجهه با خشونت خانگی و عدم حمایت همسر باعث ایجاد فشارهای چندجانبه شده است. این وضعیت، فرسودگی روانی شدیدی به وجود آورده که نیازمند مدیریت فوری است. -
فرزندپروری تحت فشار:
نگرانی از آینده دخترش، زن را به نقطهای رسانده که به تغییر نیاز دارد. این نگرانی میتواند به عنوان انگیزهای قوی برای پیشرفت او استفاده شود.
تمام مطالب سایت اختصاصی و توسط تحریریه خط سلامت تولید شده است، استفاده با ذکر منبع و لینک دهی بلامانع است